.

.

دریافت کد باکس تولد پدر

تولد پدر

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد

و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود،رفت

همه ی خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد

پول های خرد راکه هنوز با تکه های قلک قاطی بود..

در جیبش ریخت و باسرعت از خانه خارج شد

وارد مغازه ای شد.با ذوق گفت:

"آقا ببخشید!یه کمربند میخواستم.آخه...آخه فردا تولد پدرمه"

مغازه دار:

"به به....مبارک باشه..چجوری باشه؟چرم یا معمولی،مشکی یا قهوه ای"

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت:

"فرقی نمیکنه...فقط......فقط دردش کم باشه.."

[ سه شنبه 16 دی 1393برچسب:عشق,پدر,پسر,تولدپدر, ] [ 11:19 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

آغوش خدا

خوابی دیدم...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم.

بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگیم برق زد.

در هر صحنه , دو جفت جای پا روی شن دیدم. یکی متعلق به من دیگری متعلق به خدا.

وقتی آخرین صحنه مقابلم برق زد:به پشت سر و به جای پاها روی شن نگاه کردم.

متوجه شدم که چندین بار در مسیر زندگیم, فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است,

و همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین لحظات زندگیم بوده است.

این واقعا برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم:

خدایا , توگفتی اگر به دنبالت بیایم , در تمام راه با من خواهی بود ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگیم

فقط یک جفت جای پا وجود داشت.

نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم , مرا تنها گذاشتی...

خدا پاسخ داد :

بنده بسیار عزیزم , من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت

اگر در آزمون ها و رنج ها , فقط یک جفت جای پا دیدی , زمانی بود که تو را در آغوشم حمل میکردم.

 

 

[ شنبه 13 دی 1393برچسب:آغوش خدا,بنده من,دلنوشته, ] [ 21:25 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

عشق بازی

خوش به حال باد گونه هایت را لمس میکند و هیچ کس از او نمیپرسد که با تو چه نسبتی دارد !

کاش مرا باد می آفریدند تو را برگ درختی خلق می کردند...

عشق بازی برگ و باد را دیده ای ؟!

در هم می پیچند و عاشق تر می شوند...

[ جمعه 14 آذر 1393برچسب:عشق بازی,عاشق,دلنوشته, ] [ 11:50 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

عشق زمینی

دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی رسانده است ,

واجب نیست که هر دو صدای کبک , درخت نارون , حجاب برفی قله علم کوه ,

رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند...

اگر چنین حالتی پیش بیاید, یا عاشق زائد یا معشوق و یکی کافی است .

عشق از خودخواهی و خودپرستی ها گذشتن است...

اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست

من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در« حضور» است

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

[ جمعه 30 آبان 1393برچسب:عشق,معشوق,عشق زمینی, ] [ 22:50 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

حکم دل...

خیلی وقته دیگه زندگی خوش نمی گذره… فقط… میگذره
.
.
.
بارآخر،من ورق رابادلم بر میزنم!بار دیگرحکم کن ! امانه بی دل! بادلت،دل حکم کن !
حکم دل::
هر که دل دارد بیاندازد وسط !
تا که ما دلهایمان را رو کنیم ! دل که روی دل بیافتاد،عشق حاکم میشود !
پس ،به حکم عشق بازی میکنیم .
این دل من ! رو بکن حالا دلت را…!
دل نداری!!!؟؟؟
بر بزن اندیشه ات را…حکم لازم . دل سپردن ، دل گرفتن هردو لازم !!!

 

 

 

ولی............

 
قمار زندگی را به کسی باختم که "تک دل" را با "خشت" برید جریمه اش یک عمر حسرت شد! باخت زیبایی بود....!!!
یادش رفته بود که من یارش هستم نه حریفش!! یاد گرفتم به "دل" ،"دل" نبندم...
یاد گرفتم از روی "دل " حکم نکنم...
دل را باید"بر"زد جایش سنگ ریخت.. که با خشت "تک بری" نکنند!
 

41840938151291856436.jpg

[ پنج شنبه 22 آبان 1393برچسب:عشق, ] [ 10:15 ] [ akharin 2 khtare khob ]
[ ]

دلنوشته

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2نفره نه 3نفر

گفتم:برمیگردی؟

فقط خندید...

اشک توی چشام جمع شد . . . سرمو انداختم پایین

دستشو گذاشت زیرچونم و سرمو آورد بالا

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1نفره نه 2نفر

گفت:برمیگردی؟

گفتم:جایی که میرم راه برگشتی نداره.

.

.

.

من رفتم . . . اونم رفت

ولی

اون مدت هاست برگشته

و

با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

[ سه شنبه 20 آبان 1393برچسب:دلنوشته , ] [ 17:19 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

عاشقی

دختره از پسره پرسید:من خوشگلم؟؟

گفت:نه

پرسید:دوسم داری؟؟

گفت:نوچ

پرسید:اگه بمیرم برام گریه میکنی؟؟؟

گفت:اصلا

دختره چشاش پراز اشک شد ولی هیچی نگفت.

پسره بغلش کرد و گفت:

تو خوشگل نیستی..

زیباترین هستی

تورو دوس ندارم..

چون عاشقتم

اگه بمیری برات گریه نمیکنم...

چون منم میمیرم

[ سه شنبه 20 آبان 1393برچسب:عشق,زیباترین,عاشقانه, ] [ 17:15 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

عشق چیست

از پیرمردی پرسیدم عشق چیست؟

گلی را نشانم داد و گفت :

:دیروز غنچه بود ,

امروز شکفت,

    فردا پژمرده خواهد شد...

 

[ جمعه 16 آبان 1393برچسب:دلنوشته های من,عشق چیست, ] [ 22:18 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

خدای لیلی

روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود

و مجنون بدون اینکه متوجه شود از بین سجاده اش عبور کرد...

مرد نمازش را قطع کرد و داد زد : " هی!!!چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟"

مجنون به خود آمد و گفت :"من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم

تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی ؟"

 

[ جمعه 16 آبان 1393برچسب:عاشق,عاشق لیلی,, ] [ 21:59 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

لامپ

می دونی دل عاشق در مقابل دل معشوق بی دل ، مثل چیه ؟
دل عاشق مثل یه لامپ مهتابی سوخته است .
دلتو می اندازی زمین . جلوی پای دلبرت . می بینتش . سفیدی و پاکیشو . میبینه چقدر ظریفه. می بینه که فقط واسه اونه که می تپه .
فکر میکنین معشوق بی دل چی کار می کنه ؟
میاد جلو . جلو و جلوتر . به دل عاشقش نگاه می کنه . یه قدم جلوتر میذاره .
پاشو میذاره روش . فشارش می ده و با نهایت خونسردی به صدای خرد شدن دل عاشقش گوش می ده .
می دونید فرق دل عاشق با اون لامپ مهتابی چیه ؟
دل عاشق میشکنه ، خرد می شه . نابود میشه . ولی آسیبی به پای معشوق بی دل نمی رسونه . پاشو نمی بره و زخمی نمی کنه . بلکه به کف پاهای قاتلش بوسه می زنه.

[ شنبه 19 مهر 1393برچسب:لامپ,دلنوشته,عاشق,معشوق, ] [ 1:34 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

زبانم لال

پدرم میگوید از سولماز بگذر
که رنج میآورد
مادرم گریه می کند از سولماز بگذر
که مرگ می آورد
خواهرهایم به من نگاه می کنند . . . باخشم
که ذلیل دختری شده ام
آه سولماز . . .
اینها چه می دانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی است...
به کوه می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم...
به دریا می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم...
در خواب می گویم سولماز را می خواهم
جواب می شنوم من هم...
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم . . .
زبانم لال . . . چه جواب خواهد داد؟

 

آتش بدون دود (نادر ابراهیمی)

[ یک شنبه 8 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,زبانم لال, ] [ 20:48 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

دلــنوشــتـه

دست نوشته هایم را که دیدند از من می پرسیدند:
عاشقی؟


گفتم :نه
خیانت دیده ای؟


نه....
تنهایی؟


نه....نه....نه...پس این عاشقانه ها چیست؟
برای چه می نویسی؟


فقط به ان ها لبخند زدم
چه می توانستم بگویم
من نه عاشقم،....نه تنهایم،....نه خیانت دیده ام.....
فقط بعضی وقت ها احساس می کنم


خیلی شکستم.

[ یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,دلنوشته, ] [ 22:59 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

حرفایی با خدا

ﺭﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ:«ﭼﺮﺍ؟؟؟ »
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ :« ﻫﯿﺴﺴﺴﺲ! ﻓﺮﺷته ﻫﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ.»
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ :«ﭘﺲ ﻣﻦ ﭼﯽ؟»
ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮔﻔﺖ:« ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻨﯽ !»...
ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:« ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺭﻓﺖ؟»...
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :«ﺍﺫﯾﺘﺶ ﮐﺮﺩﯼ؟»
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ:«ﻓﮑﺮﻧﮑﻨﻢ.»
ﭘﺮﺳﯿﺪ:« ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ؟ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ!»
ﺑﺎ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﮔﻔﺘﻢ:« ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻧﻪ؟!»
ﺧﺪﺍ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:«ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﻮﻧﺪﻩ!»
ﺍﺷﮑﻬﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻣﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ :«ﻣﻦ ﺑﺪﻡ ﯾﺎ ﺍﻭﻥ؟»
ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ:« ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻡ»
ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:« ﺍﻭﻥ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ،ﺍﻭﻥ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪﺑﻬﻢ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺖ،اﻭﻥ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪﺷﺪ.»
ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:

.

.

.

"ادامه"


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 2 مهر 1393برچسب:توکل به خدا,تنها,غمگین, ] [ 20:10 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

کجایی مادر؟

این داستان , یکی از 10 داستان راه یافته به مرحله نهایی دومین جشنواره داستان کوتاه پایداری هست

زن جون انباری را گشت و صدا زد :

_ایوب.  ایوب بازی تمومه مامان . اینقدر منو حرص نده . فکر میکنم رفتی تو کوچه , دوباره گم شدی .

اونوقت آواره کوچه و خیابان میشم ها!...

صدایی به گوش نرسید . زن جوان از زیرزمین بیرون آمد .  توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته ها را گشت . نگاهی به ایوان انداخت,

نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خم شد و پشت بشکه ها را نگاهی انداخت . پسرک ...


ادامه مطلب
[ یک شنبه 29 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,کجایی مادر,ایوب,پیرزن, ] [ 23:31 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

چپ یا راست؟

                          چپ یا راست؟

 

آبجی کوچیکه گفت : زودی یه آرزو کن ,  زودی یه آرزو کن

آبجی بزرگه چشم هاشو بست و آرزو کرد 

آبجی کوچیکه گفت : چپ یا راست ؟ چپ یا راست؟

آبجی بزرگه گفت : م م م راست

آبجی کوچیکه گفت : درسته , درسته ,آرزوت برآورده میشه , هورا

بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه را برداشت !

آبجی بزرگه گفت : تو که از زیر چشم چپ برداشتی که 

آبجی کوچیکه چپ و راست را مرور کرد و گفت : خب اشکال نداره 

دستشو دراز کرد و یه مژه دیه از زیر چشم راست آبجی برداشت

دیدی ؟ آرزوت میخواد برآورده شه , دیدی؟ حالا چی آرزو کردی ؟

آبجی بزرگه گفت : آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه

بعد سه تایی زدند زیر خنده 

آبجی کوچیکه ,  آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی 

[ شنبه 29 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,آبجی,آبجی کوچیکه, ] [ 23:14 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

آخرین خواسته..

دختر:شنیدم داری ازدواج میکنی...مبارکه....خوشحال شدم شنیدم..

پسر:مرسی..انشالله قسمت شما

دختر:میتونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام؟؟

پسر:چی میخوای؟؟

دختر:اگه صاحب یه دختر شدی میشه اسم منو بذاری روش؟؟

پسر:چرا؟؟؟میخوای هروقت صداش میکنم درد بکشم؟؟؟

دختر:نه.آخه دخترا عاشق باباهاشون میشن.میخوام بفهمی چقد عاشقت بودم..

[ پنج شنبه 28 شهريور 1393برچسب:عاشقانه,غمگین, ] [ 18:39 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

برای تنهایی دل خودم

                             

                                              این را برای کسی مینویسم ،
    که روزی دوستم داشت ،
                  به حرفهایم ،
                       به عشقم به احساسم ،
                                           احترام,
                                                      میگذاشت,
                              برای کسی مینویسم که روزی نگرانم بود,
                                      روزی دلتنگم میشد,
اما ...


ادامه مطلب
[ شنبه 22 شهريور 1393برچسب:دلنوشته,تنهایی,عاششق, ] [ 23:50 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

داستان کوتاه عاشقانه

تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد

به زحمت ,  با دست های لرزان تلفن را از جیبش در آورد

هرچه تلفن را در مقابل صورتش, عقب و جلو برد , نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند

 

رو به من کرد و گفت : ببخشید آقا, چی نوشته ؟

گفتم:  " همه چیزم ".

پیرمرد: الو سلام عزیزم...

 

دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخند به من گفت : همسرم هست...

[ شنبه 22 شهريور 1393برچسب:داستان عاشقانه,دلنوشته,پیرمرد, ] [ 23:55 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

گوهر فروش



خیال شهریار در آسمان جوانی هایش بال می گشاید ،

شادابی کمرنگی در چهره اش پدید می آید وزبانش عنان اختیار از کف

می دهدو می گوید:

وقتی که در کشاکش میدان عشق مغلوب شدم واطرافیان نامرد

معشوقه ام به نا مرادی ام کشاندند

وحسن و جوانی وآزادگی وعشق وهنرم همه در برابر قدرت اهریمنی

زر وسیم تسلیم شدند در خویشتن شکستم،گویی که لاشه

خوشکیده ام را ....

 

داستان جانسوز شهریار را در ادامه مطلب بخوانید.


ادامه مطلب
[ جمعه 21 شهريور 1393برچسب:شعر,شهریار,دلنوشته,عاشقانه, ] [ 23:59 ] [ عادل ]
[ ]

پایان عشق لیلی و مجنون

یکی از غم انگیزترین و تاثیر گذارترین داستان های عاشقانه فارسی،داستان عشق لیلی و مجنون است. این افسانه اگرچه ریشه ای سامی و عرب دارد، اما از آنجا که توسط یکی از بزرگترین و قوی ترین داستان سرایان زبان و ادب پارسی، یعنی "نظامی گنجوی" سروده شده است، جزو ماندگارترین غم نامه ها و عاشقانه های ادبی دنیاست.

 

لیلی در واپسین دقایق زندگی نزد مادرش به عشق مجنون اعتراف کرد و آخرین تمنای خود را با او در میان نهاد که زمانی که از این دنیا رفتم:

فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامه جگر کن

بر بند حنوطم از گل زرد کافور فشانم از دم سرد


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 19 شهريور 1393برچسب:عشق,لیلی,مجنون,شعر, ] [ 22:28 ] [ عادل ]
[ ]

صفحه قبل 1 صفحه بعد